از آمدن و رفتن ما سودی کو؟
وز تار امید عمر ما پودی کو؟
چندین سر و پای نازنینان جهان
میسوزد و خاک میشود دودی کو؟
لب بر لب کوزه بردم از غایت آز
تا زو طلبم واسطهٔ عمر دراز
با من بزبان حال میگفت این راز
عمری چو تو بودهام دمی با من ساز
ما لعبتکانیم و فلک لعبت باز
از روی حقیقتی و نه از روی مجاز
بازیچه همی کنیم بر نطع وجود
افتیم بصندوق عدم یک یک باز
معشوقه که عمرش چو غمم دراز باد
امروز بنو تلطّفی کرد آغاز
بر چشم من انداخت دمی چشم و برفت
یعنی که نکوئی کن و در آب انداز
میپرسیدی که چیست این نقش مجاز
گر برگویم حقیقتش هست دراز
نقشی است پدید آمده از دریائی
و آنگاه شده بقعر آن دریا باز
وقت سحر است خیز ای مایهٔ ناز
نرمک نرمک باده خور و چنگ نواز
کانها که بجایند نپایند دراز
و آنها که شدند کس نمیآید باز
یارب تو جمال آن مه مهر انگیز
آراستهٔ بسنبل عنبر بیز
پس حکم همی کنی که در وی منگر
این حکم چنان بود که کجدار و مریز
از حادثهٔ زمان زاینده مترس
وز هرچه رسد چو نیست پاینده مترس
این یکدم عمر را بعشرت بگذار
از رفته میندیش و ز آینده مترس
آغاز روان گشتن این زرّین طاس
و انجام خرابی چنین نیک اساس
دانسته نمیشود بمعیار عقول
سنجیده نمیشود بمقیای قیاس
مرغی دیدم نشسته بر بارهٔ طوس
در پیش نهاده کلّهٔ کیکاوس
با کلّه همیگفت که افسوس افسوس
کو بانگ جرسها و کجا نالهٔ کوس
آن می که حیات جاودانیست بنوش
سرمایهٔ لذّت جوانیست بنوش
سوزنده چو آتش است، لیکن غم را
سازنده چو آب زندگانیست بنوش
پندی دهمت اگر بمن داری گوش
از بهر خدا جامهٔ تزویر مپوش
دنیی همه ساعتیّ و عمر تو دمی
از بهر دمی عمر ابد را مفروش
جامیست که عقل آفرین میزندش
صد بوسه ز مهر بر جبین میزندش
این کوزه گر دهر چنین جام لطیف
میسازد و باز بر زمین میزندش
خیّام اگر ز باده مستی خوش باش
با ماه رخی اگر نشستی خوش باش
چون عاقبت کار جهان نیستی است
انگار که نیستی چو هستی خوش باش
در کارگه کوزه گری رفتم دوش
دیدم دو هزار کوزه گویا و خموش
هر یک بزبان حال با من گفتند
کو کوزهگر و کوزهخر و کوزهفروش
زانروح که راح ناب میخوانندش
تیمار دل خراب میخوانندش
جامی دو سه سنگین بمن آرید سبک
خیر آب چرا شراب میخوانندش
سرمست بمیخانه گذر کردم دوش
پیری دیدم مست و سبوئی بر دوش
گفتم ز خدا شرم نداری ای پیر
گفتا کرم از خداست می نوش خموش
غم چند خوری ز کار نا آمده پیش
رنج است نصیب مردم دور اندیش
خوش باش و جهان تنگ مکن بر دل خویش
کز خوردن غم رزق نگردد کم و بیش
می را که خرد همیشه دارد پاسش
او چشمهٔ خضرست و منم الیاسش
من قوّت دل قوت روانش خوانم
چون گفت خدا منافعُ للناسش
هفتاد و دو ملتند در دین کم و بیش
از ملتها عشق تو دارم در پیش
چه کفر و چه اسلام چه طاعت چه گناه
مقصود توئی بهانه بردار ز پیش
یکی هنرم بین و گنه ده ده بخش
هر جرم که رفت حسبةً لله بخش
از باد هوا آتش کین را مفروز
ما را بسر خاک رسول الله بخش
می در قدح انصاف که جانیست لطیف
در کالبد شیشه روانیست لطیف
لایق نبود هیچ گران همدم می
جز ساغر باده کان گرانیست لطیف
هین صبح دمید و دامنِ شب شد چاک
برخیز و صبوح کن چرائی غمناک
می نوش دلا که صبح بسیار دمد
او روی بما کرده و ما روی خاک
خیّام زمانه از کسی دارد ننگ
کو در غم ایّام نشیند دلتنگ
می خور تو در آبگینه با نالهٔ چنگ
زان پیش که آبگینه آید بر سنگ
تهیه کننده هدایت اشتری لرکی