Translate

۱۴۰۳ اردیبهشت ۷, جمعه

می توانی تاریکی را از گودال شب بگیری و تبدیل به فانوس دریایی شوی

حکایت من و برادرم حبیب شکیبا

پیش از پرداختن به اصل موضوع به عرض دوستان با فرهنگ وآزاده ام در پلاتفرم فیسبوک میرسانم که یکی از دوستان بمن میگفت تو شیوه نگارش دوران قاجار را داری. انشاالله اگر چنین است مرا به بزرگواری خودتان ببخشید. این نگارش باعث لو رفتن کم سوادی یکی از روئسای ادارات بانک سپه یعنی اداره بین الملل وامور ارزی بانک سپه هم شد. ایشان فرمی را بمن داد وگفت اینرا تکمیل امضا کن، من در پروسه اعزام کارآموز به فرانسه بودم، فرم را تکمیل امضا کردم ودادم ایشان آنرا خواند یکباره پرسید چرا به این ۴ سئوال پاسخ ندادی. در همین هنگام مدیر کل بانک سپه واعضای هیئت مدیره بانک سپه برای بازدید ازاداره. وارد شدند. من ورئیس اداره سلام کردیم. تا مرا آنجا دید با  شگفتی پرسید اشتری تو هنوز نرفتی؟ آقای ...... چرا در اعزام ایشان تاخیر شده؟. گفتم آقای مدیر فورمالیته اداری است. وقت گیره. گفت مگه بتو نگفتم تو مدافع کسی نشو. . رئیس گفت آقا ایشان حتی در فارسی نوشتن هم  مشکل داره. مدیر پرسید چه مشکلی ؟ اوفرم را داد به مدیر. مدیر آنرا خواند گفت هیچ مشکلی ندارد و آنرا به اعضای هیئت مدیره داد آنها همه خواندند وبا خنده  به رئیس گفتند چه مشکلی؟ رئیس گفت درجواب ۴ سئوال دقیقا ۴ سئوال نوشته بر همین سیاق . بجای  جواب نوشته  بر همین سیاق اصلا بر همین سیاق که معنی نمیده خودش ساخته. همه با صدای بلند خندیدند. مدیر کل با خنده گفت اشتری بار دیگه اگر وکیل مدافع کسی بشی من میدونم و تو و از دفتر رئیس خارج وبقیه هم با او رفتند. منم گفتم آقای رئیس با اجازه و رفتم. خوب بریم سر اصل موضوع. من فقط می دانم چگونه زمزمه کنم و من فقط می دانم چگونه گریه کنم من فقط می دانم که پاسخ ها را کجا پیدا کنم و من فقط می دانم چگونه دروغ بگویم من فقط می دانم چگونه آن را جعل کنم و من می دانم که چگونه برنامه ریزی کنم من دقیقاً می دانم چه زمانی باید با حقیقت روبرو شوم و بعد می دانم دقیقا چه زمانی رویا ببنم و من فقط می دانم کجا باید تو را لمس کنم و من فقط می دانم چه چیزی را باید ثابت کنم من می دانم چه زمانی باید تو را نزدیکتر کنم و من می دانم چه زمانی باید تو را رها کنم و می دانم که شب در حال محو شدن است و من می دانم که زمان خواهد گذشت و من هیچوقت هر چیزی که باید بهت بگم بهت نمیگم اما می دانم که باید آن را امتحان کنم و من راههای رسیدن به ثروت را می شناسم و راه های شهرت را می دانم من همه قوانین را می دانم و سپس می دانم چگونه آنها را بشکنم و من همیشه نام بازی را می دانم اما نمی دانم چگونه تو را ترک کنم و هرگز نمی گذارم بیفتی و من نمی دانم تو چگونه این کار را انجام می دهی عشق ورزیدن را از هیچ از هیچ از هیچ از هیچ . هر بار که تو را تمام پرتوهای خورشیدمی بینم در حال نور افشانی به موهای تو و هر ستاره ای در آسمان چشمان ترا را بروشنی نشانه گرفته است تپش قلب من طبل است و گم شده است و به دنبال ریتمی مثل تو می گردد که توانستی تاریکی را از گودال شب بگیری و تبدیل به فانوس دریایی شوی که بی پایان می سوزد و  من باید دنبالش کنم چون هر چیزی که الان دارم هیچی نیست .

دوست که نه بلکه برادری دارم بنام حبیب شکیبا. ما دوتا هم برادری داریم بنام محمود شکیبا. این دوبرادر فی الواقع یادگار زندگی ۷۳ ساله ام هستند. 

من پستی تحت عنوان جادوگری وطلسم نوشته بودم که درآن پست اسامی کسانی که با آنها رفته بودم  در محلی مخروبه یک آسیاب. حبیب آرا خواند و از اینجا من وارد دبنای دیگری شدم که حبیب در ظاهر نداشت، توجه شمارا به این دنیای دیگر  جلب میکنم 

 هدایت عزیزم، ممنون فدای صفایت. جهت اطلاع جنابعالی بعد از اعتصابات دانش آموزی که به علت قطع سرویس های دانش آموزی شرکت نفت بین آغاجاری امیدیه، آغاجاری و میانکوه برای دبیرستانها شد، آغاز گر شکایات متعدد من از طرف دانش آموزان به شهربانی، شهرداری، استانداری هم شد، مرحوم حبیب حسام خیلی کمک کرد، با توصیه نامه ی دکتر...( یادم نیست) و کمک مرحوم حاج عیسی نجاریان دایی ام رفتم اهواز، وقت گرفتم که شکایت را با استاندار خوزستان در میان بگذارم، که ایشان محول کرد به معاون سیاسی اش و‌ حدود ۴۵ دقیقه با ایشان صحبت کردم و کمک کردند به مدیرکل آموزش پرورش استان محول کردند و این امر را پیگیری کردم تا قول و وعده تأسیس مدارس راهنمایی قبل از دبیرستان در آغاجاری ختم شد و شرکت نفت را هم موظف کردند یکسال دیگر سرویس رفت و آمد دانش آموزی را بر قرار کنند.

با دست پر برگشتم و حتی یکبار از سرویس استفاده کردم ، که شبی از همان ایام بود که مرحوم قربانی پور به پدرم پیام داد ، حبیب را از آغاجاری بفرست بره بیرون و‌ساواک بخاطر اعتصابات دانش آموزی میاد دنبالش.

وضع مالی خوبی نداشتیم ،اما مرحوم‌ پدرم پولی داد و فردا صبح قبل از طلوع از آغاجاری زدم بیرون به سمت اهواز و نیامدم و مرحوم پدرم تهدید را جدی حس کرده بود و نامه ای داد به پسر عمه اش (مرحوم عبدالعلی قوامی که از بستگان سناتور موسوی بود )معاون آموزش اداره ی آموزش و پرورش کل خوزستان که تا اونموقع فکر میکردم ما اصلا فامیل نداریم.....

ایشون با یک تماس مرا به مدیر دبیرستان کریم فاطمی اهواز معرفی کرد. کلاس ششم ریاضی در ساسان هم بعلت همین فعالیتها از تحصیل عقب افتادم و مردود شده بودم. سرت را درد نیاورم.

در دبیرستان کریم فاطمی اهواز قربانعلی بره و البرز سالمی را دیدم و با توافق یک اتاق در کوی خانم یوسفی اهواز اجاره کردیم و هم اتاق بودیم.....

هدایت جان در اون ایام بخاطر فشار مالی بر پدر و تحمل هزینه های اضافی برای من خیلی سنگین بود ، و بسیار زحمت کشیدم ، در ششم ب ریاضی کریم فاطمی بودم شاگرد دوم در ریاضی بودم اما در حین تحصیل در یک زنگ تفریح دبیر ورزش یکی از بچه‌های اغاحاری، جایزان را بد طوری زد، اینجا هم سه روز کلاس را با هماهنگ کردن بچه های کلاس را تعطیل کردیم تا دبیر ورزش بیاید و عذر خواهی کند که سه روز بعد آقای تولایی مدیر دبیرستان سر صف صبحگاهی عنوان کرد ولی از این وقت به بعد دوباره رفتم زیر ذره بین و...و....

من با البرز سالمی و قربانعلی بره یکسال هم اتاق بودیم و متاسفانه بعد از دیپلم دیگه البرز را ندیدم، ولی قربان را می‌دیدم....

قربانت گردم یاد شما از البرز، این گذشته را برایم زنده کرد...

البته لازمه بگم من شاگرد دوم که امتحانات نهایی قبول شده بودم و انشای امتحان نهایی را یک ورق و نصف پر کرده بودم از بحث اختلاف طبقاتی در رژیم شاه و فقر ..وفقر، باز گرفتار ساواک شدم و مرا می‌خواستند مردود کنند و اخراج که آقای قوامی با توصیه مجدد مرحوم پدرم نگذاشتند مردود شوم و من شاکرد دوم از همه ی مواد تجدیدم کردند جز انشا که ۱۹ گرفته بودم و بالاترین نمره ی انشای استان بود....

فقط ارزش برخورد ساواک با جوانان را سخت نبود و فرصت میدادند و زیر نظر بودیم اما اگر الان بود شاید استخوانهایم هم پوسیده بود

پوزش برای این خاطره ام که بسیار طولانی شد، می‌بوسم سیمای نورانی و‌گلگونت را.

من درپاسخ نوشتم 

Habib Shakiba برادرم حبیب گریه میکنم که روزگار با تو چه کرد و چگونه توانستی عقلانه ضربات را خنثی کنی و پیروزشوی ؛ک لطف خدا بتو مستدام باد. افتخارمی برادرم. با اجازه نوشته ت را با خاطرات خودم دنبال و در یک پست در فیسبوک منتشر میکنم . دردت بجانم حبیب

حبیب نوشت

Ashtari Larki Hedayat درود، عزیزمی. خدا نکنه و اختیار داری

خدا نکنه، سلامتی آت بر قرار باشه و استوار چون دماوند 

هدایت عزیزم لازمه بعرض برسونم آنچه که در بالا خوب حس کردی که چقدر سختی کشیدم و واقعا فراموش نمیکنم تا هستم.من تابستانها دانش آموز داشتم تا کمک خرجی دربیارم و داستان آقای جباری و خانمش منو دیدند ، هم کمکی کردند و ....اجازه بفرما بفرستم خدمتت، شاید در تاریخ اجتماعی آغاجاری بدرد بخوره. فدات بشم مرد رنج دیده ی دور از وطن.

  تهیه کننده   هدایت اشتری لرکی 

  




هیچ نظری موجود نیست: